به گزارش سینماپرس، از همان ابتدای فیلم، نرگس آبیار سعی کرده از عبدالحمید چهرهای عاشقپیشه و اهل هنر نمایش دهد، جوانی که در مغازه لوازم آرایشی کار میکند، ساز محلی بلوچی میزند، صدای خوبی دارد، شعر میسراید و اتفاقا بسیار ناموسپرست هم است، اما در اواسط فیلم و بعد از مهاجرت به پاکستان، همین آدم که حالا محاسن خود را نیز بلند کرده، سر آدمها را میبرد! و مشخص نمیشود که چگونه آن آدم هنرمند و عاشقپیشه که هر بار به فائزه میگفت «جات تو قلب منه»، چگونه دیو درونش بیدار میشود، به چه دلیل تروریست میشود و در آخر همسر خود را میکشد.
در ابتدای نمایش فیلم، تماشاگران بر پرده سینما با جمله «داستان این فیلم واقعی است» مواجه میشوند و همین موضوع باعث میشود تا مخاطبان احساس کنند در ادامه فیلمی با داستانی واقعی تماشا میکنند، آن هم داستانی واقعی از یک مورد مهم امنیتی که حتی به برادرش عبدالمالک زیاد پرداخته نشده، چه برسد به خود عبدالحمید. داستان فیلم این چنین روایت میشود که عبدالحمید پس از ازدواج ساکن تهران میشود و پس از تولد اولین فرزند و بعد از مدتها دوری از خانواده، برای دیدارشان به زاهدان بر میگردد که برادرش سر سفره شام قاشق و چنگالی به سمت او پرت میکند و با کنایه میگوید تهرانی با قاشق چنگال غذا بخور یا حتی از تیغ انتقاد برادرانش به نپوشیدن لباس محلی نیز در امان نیست.
بررسی صحبتهای خانم حسیندوست، مادر فائزه منصوری اما روایت دیگری است: «عبدالحمید با عبدالمالک در ارتباط بود و مالک از او خواسته بود فائزه را به زاهدان بیاورد. یک روز که از خانه بیرون آمدم، دیدم حمید و فائزه نیستند و حتی وسایل و لباسهای فائزه و سند ازدواجشان هم نیست. ابتدا فکر کردیم برای گردش به بیرون رفتند اما چون دیدم سند ازدواج هم نیست، خیلی نگران شدم.
۶ ماه از دخترم خبر نداشتیم، یک روز چند باری از زاهدان با منزل ما تماس گرفته میشد، اما کسی صحبت نمیکرد. من گفتم این فائزه است و بار آخر گفتم فائزه گوشی را قطع نکن و با من حرف بزن که صحبت کرد و گفت از زندگیاش راضی است.»
اما روایت فیلم چیز دیگری است؛ عبدالحمید در دوران ازدواج ارتباط زیادی با عبدالمالک ندارد و اقدامات او را قبول ندارد بهطوری که بعد از اینکه پس از چند ماه به زاهدان میرود و درست همان موقع ماموران امنیتی یکی از برادرانش را دستبند به دست به خانه میآورند و برادر محل اختفای اسلحه و مهمات را لو میدهد، برادر خود را به خاطر کارهایی که انجام داده به باد کتک و ناسزا میگیرد.
از طرفی هم براساس داستان فیلم، عبدالحمید و همسرش اصلا برای زندگی به زاهدان نمیروند و پس از آن اتفاق، تصمیم به مهاجرت از ایران میگیرند و برای این کار به کشور پاکستان سفر میکنند و برای همین، هر دو با میل شخصی راهی این کشور میشوند. شاید آبیار بیشتر دوست داشته که درام عاشقانه بسازد تا اینکه روایتگر یک داستان واقعی باشد چراکه چهرهای که از عبدالحمید میسازد، گواه این مدعاست.
خانم آبیار بسیار علاقه داشته در این فیلم همه را شکست خورده دوئل عشقی عبدالحمید معرفی کند که حتی در مقابل عشق آتشین او هیچ کس توان ایستادن را ندارد و برای رسیدن به هدف عاشقانه خود هر چه هست را از میان بر میدارد اما درنهایت گرفتار تفکر تکفیری میشود و عشق خود را از بین میبرد. در پایان باید به این نکته اشاره کرد که فیلم «وقتی که ماه کامل شد» به لحاظ تولید و به نمایش گذاشتن چهره یک گروهک تروریستی و منحرف تمامعیار ظاهر شد و بیانصافی است اگر به این نقطه قوت اذعان نداشت.
*فرهیختگان
ارسال نظر